آدمها کچل هستند
وقتی از تو ترسیدند کسی میشوند که از آن میترسی
چیزی را نمیخواهم ببینم و کسی را نمیخواهم بشنوم بوییدن را پس میدهم
زندگی را نمیخواهم
خشمگینم و به نظرم در یک دور باطل گیر افتاده ام که اینچنین منفعل گشته ام
دوست ندارم دیگر با چشمانم انسانی را ببینم
میپرسی چرا چی شده؟ میگویم فقط میخواهم با او و درباره او حرف بزنم با او راه بروم.
ظهر تابستانی تنهایی در هوای شرجی کازرون راه می روم و به این می اندیشم که من هیچ چیز از این دنیا را نمیخواهم حتی این شادی که وجودم را گرفته است. به کجا پناه ببرم به کدام سنگ مقدس متوسل شوم در کنار کدام چشمه سر بر بالین مرگ بگذارم در کدام غار درونم گم بشوم.
هر کس چیزی دارد که دل به آن ببندد و زندگی را بگذراند؟
ولی من بجز اشک چیزی را نمیبینم و ندارم.
درباره این سایت