محل تبلیغات شما

بگذار از خودم بگویم و اعتراف کنم . اعتراف کنم به ترس . من می ترسم. از بچگی از اینکه کسی کتکم بزند می ترسیدم . نمی ترسیدم بلکه وحشت زده می شدم . یک روز صبح یکم زود به مدرسه ابتدایی رسیدم . پسری به نام بهنام که چشمانی سبز داشت  فهمید که از او می ترسم . من از همه می ترسیدم اگر انسان های هجومی بودند از آنها می ترسیدم . همه ی ماجرا یادم نیست فقط میدانم بچه ها دورمان جمع شده بودند و من یک گوشه ایستاده و او بالای سرم ایستاده بود . من وحشت زده از او و دیگر بچه ها ؛سر خود را بین زانو هایم قرار دادم و نشستم تا او رفت ولی بقیه بچه ها همچنان بالای سرم ماندند. تا یکی از دوستان آمد و من را از آنجا با خودش برد . در آن گوشه گریه نمی کردم ولی خودم به آن حالت زدم تا برود چون از درگیر شدن میترسیدم و فلج میشدم . اتفاق های شبیه به این چند نمونه دیگر هم هست . تعریف کردن این داستان حس خوبی برایم نداشت . به نظرم اینکه هنوز هم گوشه نشینم و از توجه زیاد تو به خودم ؛ وحشت می کنم و فکرم از کار می افتد از این وحشت ذاتی است که از دیگر انسان ها دارم . هر انسانی به هر طریقی به من نزدیک شود ؛ من می ترسم.

اینکه اینهمه حرف می زنم شاید به این دلیل است که حضور دیگران را احساس نکنم و فقط خودم را ببینم ؛ زیرا در غیر اینصورت می ترسم ؛ شاید.

من حتی ار بچه های کوچک نیز می ترسم . از دختر ها و از پیرزن ها می ترسم . من به این ترس های درونم آگاهی دارم . شاید اگر انسان به ترس هایش آگاهی نداشته باشد سعی در نابودی دیگران بکند تا ترس هایش را نبیند. یادم هست که روز های زیادی را در تنهایی سیر می کردم . آنچنان از همه چیز می ترسیدم که بچه ی 3یا. 4 ساله ی همسایه ام گفت : تو چرا انقدر از من می ترسی؟. شاید تو گاهی من را مغرور و ترسو و ضعیف دیده باشی . به میگویم درست دیده ای من پر از ترسم . آن خودپسندی که تو از من دیدی باز از ترس است که این شکل را به خودش گرفته است . زیرا هیچ کس دوست ندارد که ترسو باشد و حاضر حتی آن را پشت غرور و حسادتش و . مخفی کند . استادی داشتم در دانشگاه . او تنها کسی بود که این ترس را به رخ من می کشید . ترسم شکل غرور و افسردگی به خودش گرفته بود . تنها کاری که این فرد کرد اول مسخره کردن من و بعد از آن نگاه با لبخند دایمی و حرص دار خودش . من نیز در آتش خدشه دار شدن غرورم 4 سال سوختم و ادامه دادم تا سال آخر کارم به روانپزشک کشید . مانند گذشته ها مغرور و ضعیف و ترسو نیستم ولی الان نیز پاک از این سه بعلاوه تنبلی نیستم . چه نوشته چندش و مزخرفی شده است کاش مانند بقیه نوشته هایم که از آنها متنفر بودم و تو آنها را خواندی و آن نوشته ها با نگاه و صدای تو به زیباترین نوشته هایم تبدیل شده اند ؛ این یک نیز زیبا بشود . 

آرتای زیبایم ، کجایی؟ چه می کنی ؟ خدا شاهد است که تنها خواسته ام از خودش این بود که بگذارد تو را بپرستم و دایما نگاهت کنم وگرنه نزدیک شدنم به تو تنها نتیجه اش این خواهد بود  که حالت از لجن درون من به هم بخورد . فکر می کردم شاید محبت و توجه و نگاه ؛ حلال همه ی مشکلات باشد ؛ نمی دانستم این مسلم فقط باعث آزار تو خواهد شد و نه آرامش تو.

اینگونه فردی مانند من قادر به زندگی نیست . من مدت کوتاهی زندگی کرده ام و مزه ی شادی را چشیده ام و با مسایلی رو به رو شده ام که به آنها مسایل زندگی می گویند . انسان های فقیر قادر به زندگی نیستند. ولی من زندگی را دوست ندارم و می خواهم تمام عمر را عبادت کنم ؛ یا تو را بپرستم و یا به کنج تنهاییم بروم و خیالت را بپرستم . 
ببین به چگونه آدمی وابسته بودی . بارها به گفته بودم که تو بگو من چه کاری برایت انجام دهم گفتم من علاقه ای با زندگی ندارم و همین نگاه کردن به تو برایم کافیست . به تو گفتم انسان ها کچل و ضعیف هستند به آنها نزدیک نشو . ببخشید نمیدانم چه می گویم ؛ ولی وجود و حرف زدن و بوسیدنت و نگاه کردنت من را از انسان ها و زندگی کردن بی نیاز می کرد . ولی این آدم ترسو ترسش را روی تو متمرکز کرد.
چیزی در درونم من را به منطق مطلق فرا می خواند و از داشتن رابطه ی احساسی دور میکند و من را به سوی شدت و بی رحمی نسبت به همه چیز فرا می خواند. آن استاد که گفته ام کوچکترین عاطفه و احساس را از درونم پاک کرد . خوب می دانست آنکس که دچار عاطفه یا احساس یا ترس یا . است را چگونه آزار دهد. 
هر لحظه که روابط من و تو از حالت عادی زندگی خارج می شد و وقت زیادی برای مسایل عاطفی و احساسی می گذاشتیم ؛ تمام وجودم می ترسید و قلبم شل و سرد میشد و وحشت زده و خشن و عصبی میشدم و گاهی فکر می کردم ممکن است به زودی تو را بکشم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها